سفر به جادویی از رنگ، نور و فرهنگ شرق

دلیل زندگی p3

جمعه سوم آذر ۱۴۰۲ 10:52

نويسنده اين مطلب: مریم
موضوع: داستان ها |

قدر این سکوتم رو بدونید که با حرفام مختونو نمی خورم:)

برید ادامه


ادامه ي مطلب



برچسب ها: #داستان #رمان #رمان انیمه ای


دلیل زندگی p2

سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۴۰۲ 19:20

نويسنده اين مطلب: مریم
موضوع: داستان ها |

کنیچیوا :) (وی را بسی جو گرفته ست، شما ادامه مطلب را بخوانید)

ممنون از همه ی نقدایی که کرده بودید ^-^ این دفعه می خوام بیشتر سعی کنم و بهتر بنویسم! به هر حال بریم سر پارت دوم که این دفعه از زبون تاکاشیه:

به پسره ی بستنی تو دهن نگاه کردم و گفتم:«آره ، یه چیز خاکستری دیدم از دور، چطور؟»

پسره می خواست حرف بزنه که خانم اویاما نذاشت و زود تر گفت:« بسه دیگه! چقد حرف می زنید اصلا وقت نداریم بعد اینا دارن حرف می زنن! هایاکو، تو کار این پسره رو راه بنداز، ایزومی تو هم بیا بریم به بقیه ی کارا برسیم!» بعد هم راه افتاد و پسری که تا حالا حرف نزده بود هم دنبالش رفت.

هایاکو (پسره ی بستنی تو دهن) ازم پرسید:« بچه...»

  • تاکاشیم .

گفت:« خوب تا کاشی، کسی رو تو توکیو داری؟»

گفتم:«نه فامیلی نداریم.»

گفت:« خب پس همین جا باش تا برم ببینم خوابگاه خالی داریم که موقتا توش بمونی؟»

هایاکو که رفت یهو همه جا به طرز عجیبی ساکت شد و سعی کردم اتفاقایی که افتاده بود رو هضم کنم، صدای شلیک، شکستن شیشه، بابا و مامان، منفجر شدن خونه...

و گریم گرفت، حالا دیگه واقعا تنها شده بودم، دیگه هیچ کس رو نداشتم، اینکه دیگه هیچ کس جز خودت تو رو نشناسه حس وحشتناکیه، اگر من همین الآن می مردم حتی کسی نبود که سر قبرم بیاد، دیگه من هیچ کسی رو نداشتم که بهش تکیه کنم....

گریه کردم. چند دقیقه بی وقفه گریه کردم. و بعد یاد حرف خانم اویاما افتادم که گفته بود گریه نکن، اگر مادرم هم الآن اینجا بود احتمالا می گفت گریه کردن شاید تو رو آروم کنه اما هیچ چیز رو تغییر نمی ده. نفس عمیقی کشیدم، دستم رو مشت کردم و تصمیمم رو گرفتم: من انتقام پدر و مادرم رو هرجور شده می گیرم، قاتلشون رو تیکه تیکه می کنم و بعد هر چقدر که دلم خواست اشک می ریزم.

از زبون هایاکو:

نمی خواستم تاکاشی رو تنها بذارم تا خیلی به نبودن پدر و مادرش فکر نکنه و اذیت نشه، اما پیدا کردن خوابگاه بیشتر از چیزی که فکر می کردم وقت برد. برای همین رفتم بستنی هم گرفتم که خوشحال بشه. ولی وقتی برگشتم دیدم که آرومه، تعجب کردم. قبل از اینکه چیزی بگم، پرسید:« می گم هایاکو، چطوری می تونیم عضو واحد ویژه ی پلیس بشیم؟» گفتم:« خب... اول باید یه افسر مافوق تاییدت کنه، بعد هم دو سال کار آموزی میگذرونی، بعد هم دیگه عضو می شی، چطور مگه؟» گفت:«من می خوام کارآموز واحد ویژه ی پلیس بشم! می تونم؟»

خیلی جا خوردم، ولی به هر حال خیلی از بچه هایی که باهاشون سر و کار دارم اینا رو می گن، بعدش هم جا می زنن می رن. گفتم:« سخت تر از چیزیه که فکرشو می کنی، هر لحظه ممکنه بمیری و حتی اگر کار بزرگی هم انجام بدی کسی ازت تشکر نمی کنه چون کار واحد ویژه مخفیه،تازه ممکنه اچ تی آی بگیره شکنجت کنه، باید در عرض یک ماه مبارزه کردن با اسلحه رو یاد بگیری و کلی بدبختی دیگه، تو که دلیلی نداری، چرا می خوای عضو شی؟»

تاکاشی گفت:« دلیل دارم! وقتی انگیزت قوی باشه می تونه هر مشکلی رو حل کنه، تازه من الآن جز گرفتن انتقام پدر مادرم دلیل دیگه ای برای زنده موندن ندارم، پس چرا قبل از تلاش کردن نا امید شم؟» سر تکون دادم. انتظار نداشتم انقدر مصمم باشه. شاید واقعا تونست کمکمون کنه؟

از زبون تاکاشی:

هایاکو سر تکون داد و به یه نفر تلفن زد، دو سه دقیقه با اون طرف حرف زد و بعد گفت:« کار آموز شدی، اویاما سنپای گفت می تونی بیای واحد ما، بیا خوابگاه واحدو نشونت بدم!» هنگ کردم:« ها؟؟؟ به همین زودی همه چی درست شد؟ کارای اداریش و اینا چی؟» هایاکو گفت:« فعلا همین کهخانم اویاما تاییدت کرده کافیه. انقدر کمبود نیرو داریم که پلیس تصمیم گرفته از هر درخواست عضویتی استقبال کنه، البته تا یه مدتی اطلاعات مهمی بهت گفته نمی شه تا اگر استعفا دادی یا هر چیزی مشکلی پیش نیاد.»

چند بار پلک زدم. همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که احساس می کردم از زمان عقب موندم. اما من به خودم قول داده بودم و باید یه جوری با همه ی این چیزا کنار میومدم، برای همین دنبال هایاکو رفتم تا خوابگاه واحدشون رو ببینم. توی راه هایاکو بستنی هایی که گرفته بود رو در آورد و شروع کردیم به بستنی خوردن. ازش پرسیدم:« راستی چرا خاکستری بودن طرف واست مهم بود؟» گفت:«خوب یکی از تروریستای اچ تی آی هست که با هودی خاکستریش معروفه.در حقیقت یکی از بهترین تروریستا شونه. من کلا یه بار دیدمش یه دختره ست که فکر کنم همسن خودمونه. آلان که گفتی احتمال دادم کار اون باشه، چون کسی دیگه ای رو نمیشناسیم که با همچین سرعتی هم ترور کنه هم بمب گذاری!» به آسمون نگاه کردم. یه دختر؟

اگر اون خوب بود، پس منم انقدر خوب می شدم که انتقامم رو ازش بگیرم، انگشتام رو به چوب بستنی فشار دادم، هایاکو متوجه تغییر حالتم شد:« چیزی شده تاکاشی؟» لبخند زدم:« نه، چیزی نشده... راستی هایاکو، چرا پنج تا بستنی خریدی؟ ما که دونفریم!» خوشحال شد، انگار هر وقت به بستنی فکر می کرد خوشحال می شد،گفت:« اینا برای امشب خودمن که تو خوابگاه بی کار نباشم!» هان؟ این همه بستنی واسه ی چند ساعت؟ پرسیدم:« واقا می تونی این همه بستنی رو بخوری؟» سر تکون داد. این همه عشق و علاقه به بستنی زیادی نیست؟ پرسیدم:« چرا انقدر بستنی رو دوست داری؟» هایاکو یک کمی جا خورد، جواب داد:« بستنی دوست دارم... خب آره دوست دارم دیگه! همینطوری بی دلیل!» پرسیدم:« چیزی شده؟» دوباره برگشت به همون مود شاد و پرانرژیش، گفت:« نه، فقط اولین بار بود کسی ازم این سوالو می پرسید.» بستنیم رو لیس زدم و ترجیح دادم حرف هایاکو رو باور کنم...

چه طولانی شد، دستم شکست :)

اگر دوست داشتین، کامنت بدین منم انرژی بگیرم. اگرم دوست نداشتین باز کامنت بدید و نقد کنید که پستام رو بهتر کنم. کسی هم اگر ایده ای برای ادامش داره تو کامنتا بگه که استفاده کنیم.

خلاصه کلا در هر شرایطی کامنت بدید، باشد که رستگار شوید:)






برچسب ها: #داستان #رمان #رمان انیمه ای


دلیل زندگی

پنجشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۲ 7:0

نويسنده اين مطلب: مریم
موضوع: داستان ها |

بالاخره، بالاخره و بالاخره من دلمو به دریا زدم و تصمیم گرفتم نوشتن داستان رو شروع کنم، ربطی به انیمه ی خاصی نداره و یه چیز قروقاتیه از همه ی انیمه هایی که دیدم دیگه:| و قلمم که اصلا نگم… راستی قرار نیست که خیلی طولانی باشه و اما اصل مطلب.

تاکاشی یه پسر چهارده ساله ایه که مثل همه ی ماست،اوتاکوعه. و در حال حاضر هم ولو شده روی تخت و داره باگوشی گرامی انیمه میبینه عشق و حالشو می کنه. منتها مادر که کلا دشمن این کار هاست از توی آشپز خونه می گه: تاکاشی! تاکاشی! برو تخم مرغ بخر که واسه شام می خوایم!

و تاکاشی در جواب: الان می رم!

باباش که انگار کشیک وایساده بوده به محض شنیدن این حرف میاد تو اتاقش: تاکاشی! تو هیچ خاصیتی نداری جز اینکه بیفتی به گوشه و بخوریو و بخوابی! کی میخوام یاد بگیری یکم پیشرفت کنی؟ برو تخم مرغ بخر!(دقیقا! تخم مرغ خریدن اولین قدم رشد شخصیتیه!!)

تاکاشی بدبختم نفسشو باصدا می ده بیرون، گوشی رو خاموش می کنه، می ره تخم مرغو می خره و تو راه برگشتنه که یهو دوتا صدای شلیک از خونشون میاد و بعد هم می بینه که شیشه های پنجره شون شکستن. به پش بوم همسایه نگاه می کنه و یه چیز خاکستری رو می بینه که از پشت بوم میپره پایین. با هرچی زور داره می دوئه طرف خونشون و می بینه که مادرش عمرشو داده به شما و باباش زخمی افتاده کف خونه. همونجا دم در گریش می گیره، دستشو می گیره به چارچوب که نیفته ولی قبل از اینکه یه چیزی بگه باباش می گه: تا...کاشی... برو...

و وقتی می بینه تاکاشی همونجا داره گریه می کنه دوباره می گه: گفتم... برو....

تاکاشی دیگه معطل نمی کنه، می دوئه بیرون، تا از خونه میزنه بیرون صدای انفجار میاد ، وقتی بر می گرده می بینه خونشون منفجر شده.... و همونجا غش می کنه.

بهوش که میاد می بینه سه تا پلیس بهش زل زدن، یه پسره که تقریبا همست تاکاشیه و داره بستنی می خوره و از سنش تابلوئه که کارآموزه، یه پسر کارآموز دیگه و یه خانمی که خیلی جدیه و یه تخته شاسی هم دستشه. به قیافه ی خانومه می خوره که ارشدشون باشه، برا همین تاکاشی از خانومه می پرسه: من... کجام؟

خانومه می گه: چیزی یادت نیست؟ اقدام تروریستی، مردن مامان و بابات، منفجر شدن خونه...

تاکاشی که یهو همچی یادش اومده سرشو تکیه می ده به دیوار و می زنه زیر گریه. خانومه با صدای عصبانی تری می گه: گریه نکن! گریه کردن هیچ وقت هیچ چیزی رو درست نمی کنه!

پسری که بستنیو تو دهنشه بستنیو از دهنش در میاره و میگه: الکی پسره رو نترسون اویاما سنپای!

خانومه که معلومم شده اسم اویاماعه می گه: اگر همه بخوان گریه کنن هیچ چیز تغییر نمی کنه! زود باش بگو ببینم که دو تا پرونده ی دیگرو هم باید تا شب تموم کنیم!

تاکاشی که دیگه گریشو قورت داده با تعجب می گه: چیو بگم؟

خانم اویاما می گه:ببین بچه جان ما نیرو های واحد ویژه ی پلیسیم و در حال حاضر کارمون مبارزه با یه سازمان تروریستیه . از اونجایی که این سازمان خیلی تو مخفی کاری خوبه هر یه ذره اطلاعات در موردشون می تونه مهم باشه. حالا بگو ببینم هیچی از کسی که اقدام تروریستی رو انجام داد یادت نیست؟

تاکاشی می گه: خب... من فقط یه چیز خاکستری از دور دیدم، اینم مهمه؟

پسره ی بستنی تو دهن می گه: خاکستری؟

بالاخره تمامید، کوتاه بود اما سخت. به نظرتون اصلا ادامه بدم یا نه؟






برچسب ها: #داستان #رمان #رمان انیمه ای




مبدل قالب ميهن بلاگ به بلاگفا